بعد از سال ها اتفاقی دقیقا آنجا که جانم به لب رسیده بود تا فراموشش کنم،دیدمش همانجایی که پاتوق عاشقانه هایمان بود دست در دست مردی که عجیب شبیه من؛مدل عینکش،موهایش،لباس پوشیدنش،لبخندش،راه رفتنش... هر دو خشکمان زد
زمان گیر کرده بود و انگار عقربه ها هم باورشان نمیشد این اتفاق را...
یک دستش را همسرش قفل کرده بود و دست دیگرش را پسری که شیرین ترین بچه دنیا بود.
نشستند میز پشت سرم. این عجیب ترین فاصله ای بود که در عین نزدیکی داشتیم.
اسم من را صدا زد
برگشتم اما...
پسرش جوابش را داد
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.